داستان پرهام

ساخت وبلاگ

 

 

سلام من پرهام هستم من هر پنج شنبه شب ها حس حماقت میکنم  چون ما یک رسمی داریم که پنج شنبه ها باید یک هنرمان را نشان دهیم مثلا خواهرمن که نقاش ماهری است هر بار یک عکس هنری که خودش کشیده نشانمان میده یا برادرم فرحان که به نظر من اشغال ترین عضو خانوادمونه یک جوک مسخره میگه او هفت سال داره واما من من هم عروسک گردان هستم و با عروسک های چوبی خیمه شب بازی میکنم 

امروز پنج شنبه هست و من باید یک کار هیجان انگیز انجام دهم عروسک چوبی ام را بر میدارم اسم ان را جورج گذاشته ام من به سمت پایین رفتم و با اعضای خانواده روی مبل ها نشستیم برادر دیوانه ام را نگاه کردم و او به من زبون درازی کرد

پدرم گفت :  باشه شروع میکنیم اول کی شروع میکنه

خواهرم گفت :  من

یک نقاشی زیبایی که خودش کشیده بود نشانمان داد در ان نقاشی یک عروسک ترسناک در اتاقی خونی بود

نوبت به برادرم رسید او گفت هیچ کاری ندارم که بکنم وپدرم با عصبانیت به او نگاه کرد اما چیزی  بهش نگفت ،  نوبت به من رسید من جورج را روی پاهایم گذاشتم و با نخ هایش کنترلش کردم و گفتم سلام اماکله اش از سرش افتاد  من با عصبانیت به پدرم گفتم چرا برام عروسک نمیخری  می خواستم به اتاقم بروم که پدر گفت وایستا بچه ها من و مادرتون میخوایم چیزمهم بهتون بگیم ما باید این خونه را ترک کنیم و بفروشیم و یک خانه ی  قدیمی بخریم چون ما به پولش احتیاج داریم همگی همدیگر را نگاه میکردیم 

مادرم گفت باید زود تر بهتون میگفتیم ولی ما فردا اسباب کشی میکنیم و پدر م گفت از الان هم وسایلمان را جمع میکنیم هنوز زیاد وقت داریم تازه ساعت شش است ما تاشب کل وسایلمان را جمع کردیم هرکی برای اتاق خودش البته غیر از من چون زود تر از همه جمع کردم باید وسایل هال را هم جمع میکردم   شب شد ومن خوابیدم صبح که بیدار شدم کارگران داشتند تخت ها راجابجا می کردند من که بیدار شدم لباسم را پوشیدم وبعد به سمت هال رفتم

مادرم گفت : اگر کاری نداری بگم تخت تو هم جمع کنند ماشین اسباب اساسیه امده

گفتم بگو ببرند

وقتی به سمت خانه ی جدیدمان رفتیم  درب ان خانه بسیار زیبا بود  و داخل خانه هم تعریفی نداشت کارگران وسایل را سر جایشان گذاشتند و شب شد من روی تختم رفتم و خوابم برد اما ساعت دوازده شب شد که من صدای پایی را شنیدم صدا هی نزدیک ونزدیک تر می شد که یک دفعه هیچ صدایی نیامد من پتورا روی سرم کشیدم و جوری وانمود کردم که خوابیدم

اما بعد صدای جیغ برادرم را شنیدم با سرعت زیاد به سمت اتاقش رفتم وارد اتاق که شدم دویدم پیشش و گفتم چه شده اوگفت خواب دیدم من با عصبانیت داشتم از اتاق بیرون می رفتم که او گفت پرهام با عصبانیت گفتم چیه فرحان گفت من را فراموشم مکن که سردرد شدیدی گرفتم و جیغ کشیدم و بر زمین افتادم

که مادر و خواهر و برادرم پیش من امدند و گفتند چه شده که من گفتم نمی دانم و مادر و پدرم من را تا اتاقم بردند تا سرم را روی بالشت گذاشتم خوابم برد صبح که بیدار شدم صدا های داد و فریاد ی را میشنیدم رفتم پیش خواهرم وبه او گفتم چه شده او گفت  این پسر دیوانه امده دزدی دهنم باز مانده بود نمی دانستم چی بگم که ظرف شیرنی شکسته را روی زمین دیدم خواهرم گفت دوباره فرحان داشتش شکلات بر می داشت که ظرف از دستش افتاد زمین من نفس راحتی کشیدم  و بعد به سمت اشپز خانه رفتم و جارو شارژی را برداشتم  و به طرف مادرم رفتم و گفتم مادر ولش کن من جارو می کنم

این که کارش خرابکاری مادرم او راتنبیه کرد و گفت امروز نمی تواند با ایکس باکس بازی کند

من با ناراحتی تو دلم گفتم الان من بودم کتکم میزد من انجارا جارو کردم و سر سفره ی صبحانه نشستم و وقتی صبحانه ام را خوردم رفتم سراغ کتاب های ترسناکم و برق اتاقم را خاموش کردم که یک دفعه سایه ی یک زن روی دیوار اتاقم پیدا شد دورو برم را نگاه کردم ولی کسی نبود دویدم بیرون اتاق و به سمت مادرم رفتم و گفتم این خانه چه ترسناکه و در راهرویی  که مادرم انجا بود کنارش ایستادم او گفت به موقع اومدی میتونی در را باز کنی؟ گفتم اره و به زور در را باز کردم ومادرم گفت مرسی و من رفتم شب شد و من به سوی اتاقم رفتم اما سعی کردم تا دوازده بیدار بمانم و ماندم دیدم ان سایه دوباره در اتاقم ظاهر شد و از اتاق بیرون رفت من به دنبال او رفتم و دیدم به سوی زیر زمین میرود من هم دنبالش کردم و وارد زیر زمین شدم و در پشت سرم بسته شد و جنی جلوی صورتم امد از ترس نمیدانستم چیکار کنم که او گفت سلام برده و خنده ای شیطانی کرد نمی دانستم چه کار کنم او گفت تو باید از من اطاعت کنی وگرنه تمام خانواده ات می میرند و بعد در باز شد و من به سوی تختم رفتم و خوابیدم در خواب همان جن امد و گفت ای برده توامروز باید نقاشی های خواهرت را نابود کنی وگرنه  اتفاقات بدی برایت می افته امروز همه میروند و فقط ما دوتا میمونیم تو باید قبل از اینکه بروند نقاشی ها را نابود کنی و بعد تصویر رفت و

از خواب بیدار شدم پیش مادر که دم در بود رفتم او گفت سلام خواب الود من  من و پدر و برادرت میریم

و تافردا نمی ایم به مادرم گفتم التماست میکنم من هم بیا م مادرم جواب داد اما نمیشود که پدرم گفت سخت نگیر بذار بیاد و مادرم گفت باشه فقط  عجله کن  من دویدم و به سمت اتاقم رفتم و لباسم راپوشیدم اما

صدایی توی گوشم گفت  کارت تمومه من بدو بدو به سمت مادرم رفتم و سریع سوار ماشین شدم و خیالم راحت شد که کسی من یا خانواده ام را نمیکشد پدرم ازجایی رفت که کنار بهشت زهرا بود و او سرعتش را زیاد کرد که یک دفعه یک درخت که کج شده بود روی ماشین افتاد و همه ی خانواده ام مردند و من فلج شدم

نور خورشید و رازهای سلامت که احتمالا نمی دانیم!...
ما را در سایت نور خورشید و رازهای سلامت که احتمالا نمی دانیم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parham84 بازدید : 88 تاريخ : دوشنبه 19 تير 1396 ساعت: 3:17