داستان خیابان

ساخت وبلاگ

اصلاً حوصله نداشتم.
از این که فکر می کردم باید این وقت صبح بلند شم و تا زنجان رانندگی کنم بیشتر خسته می شدم. خدایا نمی‌شد این سفر را نرم؟ میشه زندگی برگرده به 6ماه قبل؟ دکمه پلی بک کجاست؟

ضبط ماشین روشن بود ولی نمی‌شنیدم چی میگه. داشتم به همه چیز فکر می‌کردم و کلی هم غر می‌زدم. مهم نبود به چی اما همین که غر می‌زدم آروم می شدم.

شما هم اینجوری شدین؟ می گردید دنبال کسی که تقصیرها را بیاندازید گردنش. همه مقصرند به جز خودمون. دوستمون. همسرمون. رئیسمون، بقال سرکوچه، مسئولین، حتی بچه هامون
چقدر هم کیف میده که آدم خودش مقصر نباشه. عین یک قدیس پاک که فقط دیگران باعث آزارش میشن بدون این که هیچ گناهی به گردن بگیره. خلاصه مشکل از ما نیست. از مسئولینه.
اصلاً دموکراسی ایراد داره وگرنه من درست رای دادم. اصلاً کی گفته باید دموکراسی باشه. همون رضاشاه برای کشور خوب بود. حالا شاید هم خیلی خوب نبود ولی به هر حال وقتی توی جاده می‌ری و مشکلات کناردستت و روی صندلی عقب نشستن و مرتب بهت می‌گن خودت مقصری، تو باید یکی رو پیدا کنی که گناهارو بندازی گردنش.

داشتم باخودم فکر می کردم که بهتره شیشه ماشین را پایین بیارم و همشونو بریزم وسط اتوبان. درست مثل آشغال‌هایی که در هنگام حرکت با کمال خونسردی و با بی‌شعوری تمام می‌ریزی بیرون بدون اینکه فکر کنی اونا چه بلایی می‌تونن سر طبیعت بیارن. می‌خواستم مشکلات را بدون حل کردن از پنجره بریزم بیرون، بگم گور باباتون . به من چه که اینجوری شده...

وای خدای من غیر ممکنه... فکر کن مشغول ریختن مشکلات توی اتوبان بودم که ناگهان ماشین خاموش شد.
خاموووش

واقعاً می‌خواستم بزنم توی سرخودم. کنار کشیدم و به آمپر بنزین نگاه کردم. خالی خالی بود و من اینقدر مشغول حل مشکلاتم بودم که یادم رفته بود به چراغ هشدار توجه کنم.
نشستم توی ماشین و ده دقیقه به موسیقی گوش کردم. نمی‌دانم چرا ولی کار دیگه‌ای از دستم برنمی‌اومد یا این که تو اون شرایط عقلم بیشتر از این قد نداد. خیلی وقت‌ها آدم اینجوری میشه. عقلش قد نمیده. به جای حل مشکل می شینه تا خودش یه جوری حل بشه یا یه مرد با یه اسب سفید بیاد و مشکلات رو حل کنه یا اینکه معجزه بشه.
البته برای من جواب داد... یه مرد با یه سمند سفید 20 متر جلوتر از من ایستاد و پیاده شد
▪️ چیزی شده؟
▫️ راستش بنزین تمام کردم

▪️اشکالی نداره من بنزین دارم
اینو گفت و از صندوق عقب یه چهارلیتری درآورد پر از بنزین... گفتم خطرناک نباشه با خودتون بنزین حمل می کنید.
گفت: من همیشه بنزین دارم. چون ممکنه تو جاده و خیابون به آدم‌هایی مثل شما برخورد کنم... بنزین را ریخت توی باک و ادامه داد: می دونی... من پول ساخت مدرسه و بیمارستان ندارم. مسافر کشم. بین تهران و قزوین. به همین دلیل به خدا گفتم من زورم به همین کار می‌رسه. بنزین دادن به آدم‌های توی راه مانده.
داشتم نگاش می کردم... می خندید
ادامه داد: آب و چایی هم دارم، می خوای؟

من باز نگاش کردم
پرسید: چیزی شده؟

می خواستم برگردم عقب و همه مشکلاتی که از ماشین ریختم توی اتوبان را جمع کنم و به خدا بگم غلط کردم... من اشتباه فهمیدم. دنیا به اندازه مشکلات ما نیست. به اندازه فراخی سینه آدماست...
گاهی آدم چقدر تحقیر میشه. خدا می‌خواد بهت بگه: آدم بودن ربطی به ماشین و خونه و موجودی توی کارتت نیست. آدم بودن به میزان شعورت از پیرامونته

#مسعود_بصیری
#مجموعه_داستانی_خیابان
با کمی تلخیص به دلیل طولانی بودن

+ نوشته شده در  شنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۶ساعت 1:47  توسط جوزقی  | 
نور خورشید و رازهای سلامت که احتمالا نمی دانیم!...
ما را در سایت نور خورشید و رازهای سلامت که احتمالا نمی دانیم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parham84 بازدید : 90 تاريخ : شنبه 31 تير 1396 ساعت: 14:01